کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایهٔ آزار او بی گاه وگاه
طعنهٔ بدخواه و پند نیک خواه
چون سلامان آن نصیحت ها شنید
جامهٔ آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مرد، نی درخور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جان فشانی پا نهاد
پشته پشته هیزم از هر جا برید
جمله را یک جا فراهم آورید
جمع شد ز آن پشته ها کوهی بلند
آتشی در پشتهٔ کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از مردان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت، این ظاهر بود
هر که بی همت بود، منکر بود